۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

اولین دندون من


یکی از دندونای من در اومده!!! الان حدود یک هفته است... این روزا زیاد هم حوصله ندارم... آخه دندونم درد میکنه. ولی مامان و بابا میگن من خیلی آروم هستم. با اینکه دندونم درد میکنه زیاد اذیتشون نمیکنم.... من یک پسر دوست داشتنی هستم!! خودم میدونم!!

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

انگشت پای من

یکی از دوستای خوب بابا پرسیده بود که انگشت شست پامو پیدا کردم یا نه!! در جوابش باید بگم من خیلی وقته که پیداش کردم!! خیلی هم دوسش دارم!! راستی چرا؟! خیلی خوشمزه است!!!

من از بارون زودتر اومدم


سلام
من 2 شب پیش بعد از یک هفته مسافرت با مامان برگشتم! خیلی خوش گذشت! بابا میگه حسابی شیطون شدم توی این یک هفته! البته شیطون چند تا معنی داره! این که من شدم معنی بدی نیست! یعنی اینکه همش میخوام بازی کنم و این طرف و اون طرف برم!
تازه دیشب هم بعد از مدتهای زیاد توی تهران بارون اومد! هورا! من از بارون زودتر رسیدم تهران!!   :-)

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

قلب کوچولوی من

چند روزه که خانم دکتر گفته یک حفره توی قلب کوچولوی من هست..... با اینکه دکتر گفته چیز مهمی نیست و خودش خوب میشه، این روزا مامان و بابا نگرانند.... بابا از دل مامان خبر نداره، ولی خودش اصلا حال و حوصله نداره.... فردا منو میبرن بیمارستان برای آزمایش که مطمئن بشن چیز مهمی نیست و خودش خوب میشه.... دکتر گفته بود وقتی بندناف ما کوچولوها میافته، باید این حفره بسته بشه. ولی گاهی اینطور نمیشه و دیرتر بسته میشه... به مامان گفته بود که اصلا جای نگرانی نیست... ولی بابا خیلی نگرانه.... بابا میدونه که مامان هم همینطوره.... ولی حتی با هم در این مورد حرف نمیزنن و هر کدوم وانمود میکنه که اصلا نگران نیست..... تا فردا هر سه تامون دعا میکنیم..... بابا میگه خدا کوچولوها رو خیلی دوست داره.... دعای ما رو قبول میکنه..... بابا میگه امیدواره فردا که این متن رو روی وبلاگم باز میکنه، زیرش بنویسه: "به خیر گذشت"
فردا اینو مینویسه.... مطمئنم!!
..............
فردا:
به خیر گذشت!! خدایا دوستت داریم!!
دیروز منو بردن بیمارستان دی همونجا که به دنیا اومده بودم!! البته این دفعه رفتیم پیش آقای دکتر قلب!! آقای دکتر بعد از ساعتها که مامان و بابا منتظر بودند و بعد از اینکه قلبم رو توی اون دستگاه عجیبه که یه عالمه دکمه داشت دید، بهشون گفت که اصلا حفره ای توی قلب من نیست و جز سلامتی توی دستگاه چیزی نمیبینه!! و صدایی که خانم دکترم شنیده مربوط به اینه که شاید کمی سرماخوردگی داشتم و این جور مواقع صدای قلب کوچولوها جور دیگه ایه. به خاطر اینکه قلب نی نی کوچولوها خیلی به قفسه سینه نزدیکه این صداها گاهی شنیده میشه! همین!! البته من اون موقع که آقای دکتر اینا رو میگفت خواب بودم! یه چیزی بهم دادن خوردم که خیلی بد مزه بود و من هم کمی گریه کردم! ولی بعدش خوابیدم تا خونه!! تازه اگر بیدار هم بودم چیزی سر در نمیاوردم!!
............
از طرف بابا:
مامان و من یک هفته بود که به خاطر قلب کوچولوی تو زندگی نداشتیم. البته از خانم دکتر به خاطر اینکه حدسش رو بهمون گفت ممنون هستیم. ولی خیلی اذیت شدیم تا دیروز معلوم شد که حدس خانم دکتر اشتباه بوده. دیروز توی بیمارستان، چند تا کوچولوی دیگه هم بودند. یکیشون مجبور شده بود قلبش رو عمل کنه. امیدوارم براش دعا کنی تا زودتر خوب بشه. مامانش خیلی با تو حرف زد. فکر کنم فهمیدی که چی میخواست بگه. براش دعا کن کوچولوی من..... خدا دعای تو رو قبول میکنه.... مامان اون کوچولو هم میدونست که این کار رو میکنی....
خیلی دوستت داریم
............
از طرف خودم!:
راستی دیروز تخت سفری من جمع شد و تبدیل شد به پارک بازی!! دیگه میتونم توش اونقدر بازی کنم تا خوابم ببره!! خیلی دوستش دارم!! دیروز دو بار اونجا خوابم برد!! توش کلی اسباب بازی هست!! :-) تازه جای تعویضم هم عوض شد!! از این به بعد توی اتاق خودم پوشک عوض میکنم و لباس میپوشم!! همه اینا به مناسبت سلامتی منه!! خدایا بابت سلامتی که به من دادی ازت متشکرم.. بابا میگه دیروز به راحتی میتونستی ازم بگیریش. ولی این کارو نکردی. خدایا، خیلی دوستت داریم!

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

پسرعمه مهربون من

سلام پسر دایی

امروز 24 آبان 1389 هجری شمسی مصادف با 15 نوامبر 2010 میلادی روز مهمیه!!آخه تولد مامانی منیژه!!همونی که شما یه عالمه بغلش کیف می کنی و چند بار از بغل من پریدی تو بغلش و پسر عمه رو کنف کردی!!!البته می دونم که شما فعلا نمی دونی کنف یعنی چی و قصد و غرضی هم نداشتی.به همین خاطره که من بچه هارو خیلی دوست دارم و البته واقعا می گم که هیچ وقت یه بچه رو به اندازه تو دوست نداشتم.دیشب که اومدم خونه دیدم عمه عروسکای تفی شمارو آورده خونه و شسته تا تمیز بشن و دوباره شما تفیشون کنی!!نمیدونی چقدر باهاشون حال کردم.هر روز هنوز لباسامو در نیاورده شروع می کنم عمه پروینو سین جیم کردن که سهند چطوره و راجع به حرکت های جدیدت می پرسم!!حتی قبل از اینکه به عیال زنگ بزنم!!دیروز عمه گفت سیمای باندهارو میکشی و می خوریشون!!البته این سیما با اون عمه سیمای مهربون خیلی فرق داره ها!!حالا یاد می گیری!!الان که دارم این متنو می نویسم شما تقریبا چند ثانیه می شینی!!!خلاصه اینکه ما از طرف تو هم تولد مامانی رو بهش تبریک می گیم ، تا وقتی که کامل به وجود این فرشته توی زندگیت پی ببری.حتما وقتی داری اینارو می خونی خودت پی بردی و یه عالمه خاطره از آتیش سوزوندنات خونه مامانی داری!!من از همین جا اعلام می کنم که خیلی دلم واست تنگ شده گل پسر و امیدوارم بابایی دستش خوب شده باشه و این مطلبو توی وبلاگ شما بزاره.

دوستدار تو
علیرضا

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

ماجرای یک چاقو که تیز نبود ولی برید


بابا دو شبه که نتونسته منو درست بغل کنه! انگشتش رو با چاقو بریده! بابا میگه چاقو خیلی خطرناکه! حتی چاقوهایی که تیز نیستند! بابا با یه چاقو که تیز نبوده انگشتشو بریده! انگشت بابا شش تا بخیه خورده!!! شش تا بخیه برای یک انگشت زیاده!!
بابا میگه بخیه زدن درد داره، ولی مردها برای دردهای اینطوری گریه نمیکنند!
من هم که واکسن زدم گریه نکردم! آخه من هم مرد هستم دیگه!! از الان که نه! ولی بعدا میشم!!
کاش دست بابا زودتر خوب بشه که بتونه منو بغل کنه!
..........
بعضی وقتها چاقوهایی که تیز به نظر نمیان خیلی بدتر از چاقوهای تیز میبرند! میدونید چرا؟ بابا میگه به خاطر اینکه وقتی میدونی چاقو تیزه، حواست خیلی جمع تره! ولی وقتی فکر میکنی که چاقو تیز نیست، زیاد حواستو جمع نمیکنی! اینطوری میشه که چاقو اولین فرصتی رو که گیر بیاره انگشتت رو میبره.....
من وقتی بزرگتر بشم، به حرف بابا گوش میدم و حواسم به تمام چاقو ها هست! حتی اونایی که به نظر تیز نمیان!!

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

امروز بارونیه


سلام.
امروز از سحر داره بارون میاد! بابا و مامان بارون رو خیلی دوست دارند! من تا حالا بارون رو درست حسابی ندیدم! البته روزی که من به دنیا اومدم بارون میومد! یادتونه؟!
بابا میگه مامان دیشب تا دیر وقت برای من فیرینی درست میکرده و امروز صبح توی ماشین خوابش برده!! من فیرینی مامان رو از شیر جدیده که بابا برام خریده خیلی بیشتر دوست دارم! البته من هنوز از شیر قبلی میخورم چون این یکی رو دوست نداشتم!! ولی مامان و بابا میگن باید کم کم شیر جدید رو بخورم چون دارم بزرگ میشم! دیروز توی حمام کلی با اسباب بازی هام بازی کردم! خیلی خوب بود! بابا کلی لذت برده بود! چون دیگه با آب بازی میکنم، بابا میگه بزرگ شدم و باید شیر جدید بخورم! سعی میکنم حرف بابا رو گوش بدم!
صبح که مامان و بابا میرفتند سر کار من بیدار بودم!
امروز روز قشنگیه! من و عمه دوباره با هم هستیم تا مامان از سر کار برگرده....
...........
امروز یک روز بارونیه!! لذت ببرید!!

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

سلام وبلاگ من


امروز مامان بعد از 6 ماه رفت سر کار! از امروز عمه پیش منه تا مامان برگرده خونه!! از امروز هم برای عمه زندگی فرق میکنه، هم برای مامان! برای بابا زیاد فرق نمیکنه جز اینکه صبح ها توی ترافیک میمونه!! بابا اصلا از ترافیک خوشش نمیاد! من هنوز نمیدونم ترافیک چیه! ولی منم خوشم نمیاد! چون وقتی ترافیک میشه ماشین می ایسته! من اصلا توی ماشینی که وایساده راحت نیستم! ولی وقتی ماشین راه میره خوشم میاد و میخوابم!
بابا میخواست این وبلاگ رو تا 18 سالگی من بسته نگه داره! ولی  تصمیم گرفته از امروز وبلاگ منو باز کنه!!!
امروز من یک پسر خوشگل و مامانی هستم که یک سال و خورده ایه وبلاگ دارم!! هورا!!
این من ام! سهند!

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

Cerelac!!


من از امروز دیگه میتونم سرلاک بخورم!!! هورا!!! سرلاک برنج!

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

هورا! من خیلی بزرگ شدم

سلام!! من دوباره بعد از یک مدت طولانی اومدم اینجا!!!
من خیلی بزرگتر از قبل شدم! حالا دیگه به مامان وبابا لبخند میزنم... جیغ میکشم.... میخندم.... غلت میزنم.... قل میخورم.... شیشه شیرم رو با دستام میگیرم.... انگشت شصتم رو میخورم!!!! و خیلی کارای دیگه!!
2روز پیش من چهار ماهم شد و واکسن سه گانه زدم.... خیلی درد داشت!! شب تب کرده بودم و مامان و بابا خیلی ناراحت بودند... ولی خدا رو شکر تبم زیاد طول نکشید....
خواستم بگم من هنوز اینجام!!!
به امید دیدار... خیلی زود!!
راستی: بالاخره بابا یکی از عکسای منو گذاشت اینجا!! ببینید چقدر خوشگل و مامانی هستم!؟!

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

شیر کمکی

من از 2 شب پیش شروع کردم شیر کمکی میخورم! فکر کنم خیلی هم خوشمزه است! چون تند تند میخورمش! ولی نمیدونم چرا دیروز چندین بار شیر رو برگردوندم! مامان و بابا از این کار من خیلی ناراحتند.... البته از من ناراحت نیستن... چون دست خودم که نیست.... بابا دیشب میگفت بالاخره دلیلش رو پیدا میکنیم و یاد میگیریم چکار کنیم که اینطور نشه..... اما مامان خیلی ناراحت بود...... مامان عزیزم، چه ناراحت بشی و چه نشی من به زودی بزرگ میشم و همه این ها فقط خاطره میشه..... بابا میگه من دوست داشتنی ترین مادر دنیا رو دارم..... درست میگه.....

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

بعد از مدتی طولانی

امروز بیست و سوم خرداد ماه 1389 و من یک ماه و 19 روزه شدم! توی این مدت ما برگشتیم خونه خودمون، از اونجا یک سفر یک هفته ای با مادرجون و آقاجون و خاله مهناز رفتیم خوی، بابا و عمو امیر آخر هفته اومدن دنبال ما و یک روز موندن. بعدش با هم برگشتیم خونه.... بابا توی این مدت مریض شده بود و خیلی هم خسته..... از وقتی که من به دنیا اومدم سر مامان و بابا خیلی شلوغ شده!! راستی من هنوز نمیدونم وبلاگ چیه!!! ولی بابا میگه همینجاست!! فعلا قرار نیست اینجا رو نشونم بدند.... قراره وقتی 18 سالم بشه منو بیاره که اینجا رو ببینم.... یعنی روز تولدم! نمیدونم چقدر طول میکشه ولی فکر کنم خیلی زیاده!!! بابا میگه شاید تا اون موقع شرایط فرق کنه و زودتر منو بیاره اینجا! هرچند که من هنوز نمیدونم شرایط چیه!!!؟!
................
این روزا مامان حسابی درگیر کارای منه..... برنامه روزانه من تشکیل شده از شیرخوردن، خوابیدن، پوشک کثیف کردن!، گریه کردن، نق زدن، بازی کردن، گاهی هم لبخند زدن.... فعلا کار خاص دیگه ای بلد نیستم! ولی همین کارایی که بلدم، کل وقت روزانه مامان رو میگیره!
آهان! یه چیز دیگه! دو روز یک بار حمام هم میرم!! الان 2 دفعه است که بابا منو میبره حمام! منو میذاره توی وان خودم و میشوره! من هم حسابی لذت میبرم!! من آب بازی رو خیلی دوست دارم! هر وقت که میرم حمام دیگه نه نق میزنم نه گریه میکنم! حتی موقعی که صورتم رو با شامپو میشورن هم هیچی نمیگم!
......................
بابا دیگه باید بره سر کارش...... پس من هم میرم...... راستی امروز وقتی بابا میومد سر کار من بیدار بودم و به بابا لبخند زدم! نمیدونید این لبخند اول صبح چقدر انرژی توش هست!!! همشو دادم به بابا!!! راستی شما میدونید انرژی چیه؟؟ امیدوارم وقتی این متن رو میخونم بدونم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

دیگه چیزی نمونده که بریم خونه خودمون.... از روزی که به دنیا اومدم تا حالا خونه مادرجون بودیم... اتاقم توی خونه کلی اسباب بازی و وسایل قشنگ داره! البته من که هنوز ازشون سر در نمیارم! ولی خیلی دوست دارم خونه خودمون باشیم.... مامان دیگه داره یاد میگیره که تنهایی از پس من بربیاد! آخه من خیلی نازنازی هستم! هرچی میخوام گریه میکنم! ولی خیلی دوست داشتنی هستم! البته اینو خودم نمیگم! همه میگن!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

یازدهیمن روز زندگی من

بابا چند وقته دیگه چیزی نمینویسه.... شبا که میاد خونه بهترین چیز براش اینه که کنار من بخوابه یا منو بغل کنه و صورت منو نگاه کنه.... وقتی این کارو میکنه چشماش اشکی میشن! دیگه چیزی توی این دنیا براش مهمتر از خوشبختی من نیست...
مامان هر روز و هر شب کنارمه.... تقریبا نمیخوابه.... لحظه به لحظه نگران سلامتی منه... دیروز که شیر پریده بود توی گلوم و یک لحظه نفسم گرفت، مامان خیلی ترسیده بود.... دیشب که داشت اینو برای بابا تعریف میکرد، چشماش پر از اشک بود...
....
زندگی مامان و بابا خیلی عوض شده دیگه.... خودشون هم عوض شدند... خیلی مهربونتر و محکم تر از قبل....
تولد من خیلی چیزا رو عوض کرده....
....
از طرف بابا:
پسرم، امروز 11 روزه که اومدی و دیگه تو و مامان همه چیز زندگی من شدین... کاش میتونستم مطمئن باشم که پدر خوبی هستم... کاش میشد... ولی یکی از خاصیتهای دنیای ما اینه که به هیچ چیزش نمیشه مطمئن بود.... فقط میشه تلاش کرد... آرزوی من اینه که هیچ وقت دست از تلاش برای رسیدن به چیزای خوب زندگی دست بر نداری.... بابای سهند 14/2/89

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

تولدم مبارک

سلام خدای بزرگ و مهربون...
میدونم همه اینایی رو که میخوام بگم خودتون دیدید. ولی دوست داشتم اولین کسی باشید که توی اولین روز زندگیم باهاتون حرف میزنم.
امروز صبح، چهارم اردیبهشت ماه 1389 ساعت 8 و 8 دقیقه، بیمارستان دی، اتاق زایمان، جایی بود که وقتی برای اولین بار چشمامو باز کردم دیدم.... مامان بیهوش خوابیده بود و چند تا خانم دکتر منو تمیز کردند! فکر کنم مامان توی این نه ماه خیلی سختی کشید تا من امروز بتونم چشمامو رو به این دنیا باز کنم. منو بعد از اونجا بردن اتاق نوزادان. اونجا چند تا خانم پرستار از من مراقبت میکردن تا اینکه بابا گفت منو ببرن توی اتاق مامان! مامان رو نیم ساعت قبل از من آورده بودند توی اتاق. مامان خوشگل من خیلی درد داشت. برای همین خانم پرستار بهش آمپول آرام بخش زده بود.. خدایا کمکم کن وقتی بزرگ شدم از آمپول نترسم! مثل یک مرد!
وقتی منو آوردن توی اتاق لحظه قشنگی بود! بابا چشماش حسابی اشکی بود! نمیدونم چرا چشماش اشک داشت! من وقتی ناراحتم گریه میکنم! بابا ولی ناراحت نبود! بابا میگه آدم بزرگا برای خوشحالی زیاد هم گریه میکنن! این آدم بزرگا خیلی موجودات عجیبی هستند! البته اینو هم بابا میگه!!
به هرحال امروز روز خیلی قشنگی بود! همونطور که بابا میخواست، امروزصبح بارون میومد...
من شدم یه پسر بارونی خوشگل و توپولی و سرخ و سفید! همونطور که مامان و بابا میخواستن!! خدایا شکر! من تقریبا چیز زیادی نمیدونم ولی میدونم شما چه کسی هستی.... شما همونی که امروز بابا و مامان با تمام وجودشون دوستت دارن...
خدایا، به مامان و بابا کمک کن که بتونند منو خوب بزرگ کنن... بهشون کمک کن که منو سالم و سلامت نگه دارن. همونطور که تو دوست داشته باشی....
بابا میگه خدا آدمای اندازه منو خیلی دوست داره!! خدایا مامان و بابا رو هم اندازه من دوست داشته باش... تا حالا که داشتی! خدایا متشکریم!!
از طرف سهند کوچولو و مامان و بابا!

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

فقط 10 روز

امروز 24 فروردینه... بابا میگه حدود 10 روز دیگه من به دنیا میام.... این روزا بابا یه جوریه.... خودشم نمیدونه چرا اینطوریه! میگه یه حس خوبه همراه با هیجان و اضطراب.... من هنوز معنی این کلمه ها رو نمیدونم...... ولی مهم اینه که بابا و مامان این روزا خیلی خوشحال تر از قبل هستند.... دیشب بابا کلی عکس و فیلم از مامان و اتاقم گرفته.... یه عالمه اسباب بازی اونجا هست که فعلا بابا باهاشون بازی میکنه تا من بیام!!!
فقط 10 روز تا تولد من.........
خیلی حس عجیب و زیباییه....

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

تولد من نزدیکه


مامان این روزا خیلی سنگین شده و کارها براش خیلی سخت شده... من هم این روزا خیلی ناجور تکون میخورم... گاهی اوقات شکم مامان حسابی تیر میکشه و درد میگیره... ولی من که نمیدونم... اگه میدونستم سعی میکردم آروم حرکت کنم.... طفلکی مامان... بابا هم سرما خورده....
بعد از کلی کار که برای اتاق من کردند و کل عید رو دویدند، تا اومدن نفس راحت بکشن، مامان دیگه سنگین شده بود و بابا هم سرما خورد....
ولی روزی چند بار اتاق منو نگاه میکنند و دلشون برام تنگ میشه.... بابا از دیروز دیگه کمتر میاد سراغ من که نازم کنه.... میترسه مامان سرما بخوره.... امیدوارم حالش زود خوب بشه... دیگه چیزی به اومدن من نمونده.... شاید کمتر از یک ماه...
دنیا من دارم میام!! توی فکرت چی برام داری؟؟ خدایا منو سالم و سلامت نگه دار......... همیشه بهت نیاز دارم...... حتی وقتی بابا و مامان کنارم هستند.... پس هیچوقت منو تنها نذار.... امید مامان و بابا فقط به توست.... مواظب من باش.... خوب؟ هورا!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

عکس من

امروز آخرین روز کاری سال 1388 مامان و باباست. از فردا تعطیلات شروع میشه.... توی این چند وقت من خیلی بزرگتر شدم... مامان خیلی سخت تر از قبل راه میره! آخه من سنگین شدم! همش توی شکم مامان تکون میخورم! بابا و مامان دیگه دارند لحظه شماری میکنند برای تولد من.... هفته پیش مامان رفت سونوگرافی و چند تا عکس از من گرفت!! بابا میگه وقتی به دنیا بیام خودش عکسای قشنگ از من میگیره!! امروز بابا میخواد بره برای دوربین پایه بخره که بتونیم سه نفری با هم عکس بگیریم!! البته من فعلا توی عکس فقط یک شکم قلمبه هستم!! دوربین بابا مثل دوربین دکتر منو نشون نمیده! باید صبر کنم تا وقتی به دنیا بیام! اونوقت دوربین بابا هم منو نشون میده!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

شلوغ کاری

سلام. مدت زیادیه که اینجا چیزی نوشته نشده... آخه بابا سرش خیلی شلوغه.... ولی داره ثانیه شماری میکنه برای اینکه بعد از تولد من حسابی اینجا رو شلوغ کنه!
دیگه چیزی نمونده.... فقط یک ماه و نیم.........
اما فعلا فقط من دارم شلوغ میکنم! مامان میگه حسابی شیطون شدم! وقتی هم که آروم میخوابم، مامان میگه چرا تکون نمیخوری! برای همین شیطونی میکنم که مامان خوشحال باشه!
...... فقط یک ماه و نیم.... مدت زیادی نمونده.... بابا باید بازم صبر کنه....

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

دیشب بابا از دبی اومد با یک عالمه چیزای خوشگل برای من!!! هورا!!!!!!!!!

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

:-(

ویزای بابا نیومده هنوز... بابا مجبور شد بلیطش رو باطل کنه... بابا خیلی ناراحته.... ولی جلوی مامان به روی خودش نمیاره....
حالا چیکار کنیم؟؟؟
:-(

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

پاسپورت بابا

هورا! بابا بالاخره پاسپورتش رو تمدید کرد و بلیطش رو گرفت! حالا میتونه هفته دیگه بره دبی برای اتاق من چیزای خوشگل بخره! الان مامان خوشحاله! من هم دارم توی شکمش قل قل میخورم!! هورا!!

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه


دیشب خیلی به مامان و بابا خوش گذشت! راستش نمیدونم به من هم خوش گذشته یا نه! من حسابی تکون میخوردم و بابا و مامان کیف میکردند! وقتی مامان و بابا رفته بودن که بخوابند، من تازه بیدار شده بودم و توی شکم مامان حسابی وول خوردم!! بابا دستش رو گذاشته بود روی شکم مامان و از وول خوردن من حسابی لذت میبرد!!
مامان و بابا، هرشب ساعت 9 میشینن روی مبل و سریال "ویکتوریا" رو نگاه میکنن! البته مامان سریال "خواهر دوست داشتنی من" رو هم قبل از اون نگاه میکنه و بابا هم مجبوره همراهیش کنه!!
این روزا مامان دیگه حسابی سنگین شده و دکتر دیروز بهش گفته که دیگه نباید خم بشه. چون برای من خوب نیست! طفلکی مامان! خیلی کارا رو به خاطر من نباید انجام بده! ولی اشکال نداره! اونا از داشتن من خیلی خوشحالند!!

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

سیسمونی

امروز صبح بابا خیلی خوشحاله! خدایا یه کاری کن ناراحت نشه دوباره!
آخه امروز همکارش از دبی بهش تلفن زد و گفت که یک راه خوب برای آوردن وسایل اتاق من از دبی هست!!
هورا!!!!!!!!!!
بابا میتونه هر چی میخواد برای من از اونجا بخره و بفرسته خونه!! اگه بشه خیلی عالی میشه!! 
امیدوارم که بشه....

دارم بزرگ میشم


مامان دلش درد میکنه. فکر کنم من دارم بزرگ میشم. برای همین دل مامان درد میکنه. امروز صبح هم حالش به هم خورد.... دلم واسه مامان میسوزه... من هنوز به دنیا نیومده کلی دردسر دارم... ولی بابا میگه با همه دردسرهام دوستم داره!! مامان هم دائم داره منو ناز میکنه!! بابا نمیدونه که من هم دلم براشون تنگ شده یا نه..... خوب من الان توی شکم مامانم... از این چیزا زیاد سر در نمیارم... شاید هم سردر میارم... من که نمیدونم!

سوغاتی



دیروز مامان و بابا رفته بودند خونه خاله شهلا.... شوهر خاله شهلا (عمو مجید) از ایتالیا اومده بود و یک جلیقه و پیراهن خیلی قشنگ برای من سوغاتی آورده بود!! مامان میگه میتونم پاییز سال دیگه بپوشمش! من الان هیچی لباس ندارم! ولی مامان تا حالا کلی لباسای قشنگ برام گذاشته توی کمد!! بیشترش رو خاله مهناز از انگلیس برام آورده! تا همین الان کلی خارجی شدم!! بابا و مامان میگن آدم خوب نیست خارجی باشه! هرکسی باید کشور خودش رو از همه بیشتر دوست داشته باشه ولی اشکالی نداره اگه لباس آدم خارجی بود!! چون قشنگتره! بابا و مامان خودشون هم لباسای خارجی میپوشن! البته نه همیشه....
وای که چه جلیقه و پیراهن قشنگی !!! کاش زودتر من به دنیا بیام...... بابا دیشب دلش برام تنگ شده بود....
;-)

تولدت مبارک عمه سیما




دیروز تولد عمه سیما بود! مامان و بابا رفته بودن خونه مامان بزرگ تا تولد عمه سیما رو جشن بگیرن. عمه پروین اینا هم اومده بودن.... راستی گفتم مامان بزرگ.... هنوز معلوم نیست من وقتی تونستم حرف بزنم چه جوری صداش کنم... شاید بهش بگم "مامانی" شاید هم "مامان جون" .... نمیدونم.... خلاصه دیشب عمه سیما خیلی خوشحال بود! بابا هم همینطور.... بابا میگه عمه سیما خیلی مهربونه.... راستی، مامانی زده بود مجسمه ای رو که بابا و مامان قبلا به عمه سیما هدیه داده بودن شکسته بود و ظاهرا عمه سیما حسابی ناراحت شده بود!! مامانی هم کلی گشته بود تا مثل اونو پیدا کنه! ولی پیدا نکرده بود! برای همین یکی شبیه اون برای تولد عمه سیما خریده بود!! بابا میگه مامانی هم خیلی مهربونه..... بابا همیشه راست میگه....

لپهای مامان


امروز صبح وقتی مامان از خواب بیدار شد دید لپهاش قرمز شده! بابا خیلی نگران شده. ولی جلوی مامان اصلا به روی خودش نیاورد. بابا نمیدونه چیکار کنه. چون مامان این جور وقتها فکر میکنه که از همه بیشتر میدونه و حرف و پیشنهاد هیچکس رو گوش نمیده به جز دکتر دونلو! اون هم که مامان و هزار تا مامان دیگه رو گذاشته و رفته انگلیس. معلوم هم نیست کی برگرده. خدایا خودت مامان رو حفظ کن..... ولی فکر کنم لپهای مامان به خاطر من قرمز شده. نباید چیز مهمی باشه...

اتاق من


امروز بابا یه کمی ناراحته! مدیر شرکتشون مریض شده و بیمارستانه. در ضمن بردیا هم مریضه! بابا برای هردوشون ناراحته. من هنوز بردیا رو ندیدم! ولی مثل اینکه میخواد با من دوست بشه! بابا میگه پسر خوبیه!
بابا این روزا توی فکره! داره به اتاق من فکر میکنه. رنگ اتاق من آبیه! آبی دو رنگ! مثل دریا و آسمون...
من قراره توی دریا بخوابم و آسمون رو نگاه کنم! من هنوز نمیدونم دریا چه شکلیه! ولی باید قشنگ باشه! شاید روی دیوار اتاقم ماهی نقاشی کنن! شاید هم چند جور حیوون دیگه! هنوز معلوم نیست! این آدم بزرگا خیلی سخت تصمیم میگیرن!
تازه دیگه یواش یواش باید برن برای من وسایل زندگی بخرن! بزرگا بهش میگن سیسمونی! هوراااااااااا! اسباب بازی!

من و مامان

امروز شنبه است. مامان دوباره بعد از 4 روز رفت سرکار. منو هم با خودش میبره! یعنی چاره ای نداره! چند وقته که کمرش درد میگیره. فکر کنم من دارم سنگین میشم! بابا میگه هنوز زوده! آخه من همش 4 ماهمه! ولی مامان سنگینی منو حس میکنه. شاید بچه توپولی از آب در بیام!
میگن این روزا زندگی سخته. ولی قبلانا، مامانا کار نمیکردن. میموندن خونه و بچه ها رو بزرگ میکردن. حالا که مامان کار میکنه، کی منو بزرگ کنه؟! حتما بابا و مامان فکر اینجاشو کردن! خدا بزرگه.... حتما راهی پیدا میکنن... مامان و بابای من از پس همه کار بر میان... میدونم...
بابا میگه که مامان خیلی زن خوبیه. اونو یه دنیا دوست داره. من هنوز نمیدونم دنیا چیه! ولی حتما بزرگه که بابا اینو میگه!
مامان همیشه مواظب منه. ولی زیاد مواظب خودش نیست. بابا از این کار مامان زیاد خوشحال نیست! ولی از اینکه منو داره خوشحاله! کاش مامان بیشتر مواظب خودش باشه....

حرفهای بابا





دیشب بالاخره بعد از این همه مدت تونستم به دست بابا لگد بزنم!!! هورا!!! بابا حسابی ذوق کرده بود!!! من همیشه دارم وول میخورم. اما بابا تازه دیشب تونست تشخیص بده. مامان میگه این یعنی که من بزرگتر شدم.... بابا دلش برام تنگ شد دوباره.....
الان بابا داره به روزی فکر میکنه که این وبلاگ رو به من هدیه میده.... راستی من هنوز نمیدونم وبلاگ چیه!! ولی بابا میگه مثل دفتر خاطرات میمونه... البته وبلاگ من اینطوریه.... به هرحال بابا امیدواره که اون روز من از این هدیه خوشحال باشم....
.......
چند کلمه از طرف بابا:
فرزند دوست داشتنی من، برام فرقی نمیکنه که پسر باشی یا دختر. هرچند که هفته آینده مشخص میشه. اما تنها آرزوی من اینه که دوست من و مامان باشی. میخوای بدونی چطور میشه دوست خوبی بود؟ پس اینها رو بخون و راجع بهشون خوب فکرکن.
..........
دوستهای خوب همیشه درد دلهاشون رو به هم میگن و با توجه به اینکه نهایت سعی خودشون رو در حل مشکلات میکنند، از هم توقع یاری دارند.
دوستهای خوب هیچ وقت به هم دروغ نمیگن.
دوستهای خوب اگر روزی مجبور باشن چیزی رو از هم مخفی کنند، حتما دلیل قانع کننده ای دارند و البته دوستای خوب تمام سعی خودشون رو میکنند تا چنین چیزهایی توی زندگی نداشته باشند.
دوستهای خوب همیشه باعث افتخار دوستشون هستند.
دوستهای خوب از رفتار اشتباه دوستشون ناراحت میشن.
دوستهای خوب این نوع رفتار رو به دوستشون گوشزد میکنند.
دوستهای خوب به هم کمک میکنند تا محیط زندگیشون گرم و صمیمی باشه.
دوستهای خوب انتظارات بیش از توان از همدیگه ندارند.
دوستهای خوب هیچ وقت دوستشون رو با شخص دیگری مقایسه نمیکنند.
دوستهای خوب از تغییرات مثبت دوستشون خوشحال میشن و بهشون توی این تغییر کمک میکنند.
دوستهای خوب از تصمیمات مثبت دوستشون پشتیبانی میکنند.
دوستهای خوب ممکنه سلیقه های متفاوت داشته باشند، اما هیچوقت سلیقه خودشون رو به دوستشون تحمیل نمیکنند.
دوستهای خوب تا جایی که ممکنه سعی میکنند تصمیمشون رو با تصمیم خانواده مطابقت بدند.
................ فرزند دوست داشتنی من، اینجاست که باید متوجه باشیم این جمع دوستانه یک جمع دوستانه معمولی نیست. اسمش "خانواده" است. میدونی فرقش چیه؟
یک خانواده همیشه پشتیبان تو میمونه. همیشه تو رو دوست داره. هرچیزی که پیش بیاد فرقی نداره. همیشه میتونی روی این جمع دوستانه حساب کنی. همیشه.
امیدوارم این رو یادت بمونه.......
..... فکر کنم این قسمت وقتی که بخوام این وبلاگ رو به تو هدیه کنم، آخرین قسمت وبلاگ باشه... چون دوست دارم اهمیتش رو متوجه باشی....

من و مامان برای ابد دوستت داریم......

پدر

بابا چند روزه ناراحته.... فکر مسئولیت سنگین بزرگ کردن من راحتش نمیذاره.... بابا داره عشقی رو تجربه میکنه که تا حالا نشناخته بودش... این عشق، خیلی عجیبه....! داشتن اسمی مثل پدر به این آسونیها نیست... بابا میدونه که مادر بودن خیلی سخته.... ولی این روزا داره فکر میکنه که پدر بودن هم آسون نیست...
.....
اینا رو من هنوز نمیفهمم! آخه من خیلی کوچیکم!! 
خدایا، به بابا و مامان کمک کن که بتونن منو خوب بزرگ کنن....
راستی پدر و مادر بودن سخته؟؟من هم یک روز اینا رو میفهمم! وقتی که بابا بشم!! اوووووووه! خیلی طول میکشه تا من بابا بشم!! حالا فعلا توی فکر اتاقم هستم! مامان تصمیم داره خیلی خوشگلش کنه!!

تخت خواب من



دیشب مامان و خاله مهناز تخت و بقیه وسایل چوبی اتاق منو سفارش دادند. بابا هم اونجا بود ولی زیاد حرفی نمیزد! بابا دیگه نمیخواد توی این کار دخالت کنه... چون این کار به عهده اون نیست... بابا میگه خودش بعدا برای من اسباب بازی میخره! نمیدونم... البته مامان هم زیاد دوست نداره که بابا توی این کار دخالت کنه.... شاید هم درستش اینجوریه...

هورا



بابا داره میره دبی برام چیزای خوب بخره!! بالاخره داره موفق میشه.... دیروز بهش گفته بودن که ویزا بهش نمیدن... خیلی ناراحت بود... بیشتر از این ناراحت بود که خوشحالی مامان خراب شد.... ولی امروز صبح میگفت که به هرقیمتی باشه این کارو میکنه.... اگه خدا بخواد داره موفق میشه.... هورا!!!!!!!!!! مامان هم دوباره خوشحال میشه!!! بابا مامان رو خیلی دوست داره.... من رو هم خیلی دوست داره!!! خودش اینو میگه!

واکسن

مامان 3 روز پیش واکسن زده ولی هنوز دستش درد میکنه.... بابا میگه احتمالا دکتری که واکسن زده بلد نبوده.... من وقتی به دنیا بیام باید کلی واکسن بزنم... یه مرد از هیچی نمیترسه حتی از واکسن!! من هم نمیترسم!!
......
خدایا، زودتر دست مامان رو خوب کن...