۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

BalCafe.. یک روز بی استراحت!!





دیروز با مامان و بابا رفتیم برای جشن آخر سال مهد کودک لباس بخریم. خیلی خسته شدم و آخرش کلی گریه کردم که حوصله ام سررفته و خسته ام! بابا توی ماشین کلی پاهامو ماساژ داد تا خستگیشون در بره. ولی شب که رسیدیم خونه بازم درد میکرد! از بس موقع خرید شیطونی کردم و دویدم! مامان سر میز شام با یه دست غذا میخورد و با یه دست پای منو میمالید!
قسمت خوب دیروز وقتی بود که رفتیم کافی شاپ! خیلی بهم خوش گذشت!! خودم از روی عکسای منو انتخابم رو به گارسون گفتم اونم اسماشونو بهم گفت! البته اسم اینو که دارم میخورم خودم میدونستم! اسم اون کیک وسطی رو نمیدونستم!! بابا بهم قول داد که اگه از سرکار زود بیاد، امروز یه بار دیگه بریم کافی شاپ!

۱۳۹۳ اسفند ۶, چهارشنبه

یک شب خوب... شب تولد بابا....

سلام!
سه شب پیش تولد بابا بود. من و مامان و بابا، سه تایی رفتیم رستوران موفتار. من گفتم پاستا میخوام. ولی بابا به گارسون گفت پنه مرغ برام بیاره! من اصرار داشتم که نمیخوام، پاستا میخوام!! بابا میگفت بین همه پاستاهایی که توی منو هست این برام مناسبه. بقیه شون یا تند هستن یا من دوست ندارم. من فکر نمیکردم که پنه مرغ هم همون پاستا باشه!! 
ولی وقتی خوردم خیلی خوشمزه بود! گارسون میگفت سسش با خامه و شیره. مامان هیچوقت ماکارونی رو با خامه و شیر درست نکرده تا حالا!
هرچند که ماکارونیهای مامان خوشمزه تره! البته ماکارونی که بابا درست میکنه هم خوشمزه است!


۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

بیش از یک سال گذشت... به همین سادگی...

از زبان پدر:
سلام پسرم...
چند وقتیه اینجا برات نمینویسم. نه اینکه نخوام. اما یکسال گذشته کلی گرفتاری و درگیری داشتیم. خدا رو شکر اکثرشون رفع شد. کار هم که دیگه همیشه هست! :-) از این به بعد میخوام برات بیشتر بنویسم. الان نزدیک 5 سالت شده. هم بزرگتر شدی هم دوست داشتنی تر.... :-)  نمیدونی من و مامان چقدر دوستت داریم. اینکه میگم نمیدونی  واقعیته... هیچوقت هیچ بچه ای تا زمانی که خودش فرزندی نداشته باشه نمیتونه علاقه پدر و مادر نسبت به خودش رو به معنای واقعی درک کنه. بعضی چیزا توی این دنیا هست که باید حتما برات اتفاق بیافته تا متوجه عمق احساسش بشی.
فقط بدون که تو برای من و مامان قشنگترین و بهترین موجود روی زمین هستی... :-)
راستی امسال برای عید توی مهد یه برنامه دارید که توی یک قسمتش هر کدومتون میاین و یه قسمت از شعر استانهای ایران رو میخونید. قسمت تهران رو به تو داده بودن که اونقدر بازیگوشی کردی و رقصش رو یاد نگرفتی که دادنش به یکی دیگه از دوستات! دست آخر هم قسمت خوزستان با رقص سخت تر به تو رسید!!! راستش نمیدونم خاله چرا این کار رو کرد! ولی به هرحال من که راضی ام! مخصوصا وقتی دیدم که رقص خوزستانی رو خیلی بیشتر دوست داشتی! :-)
این شعر متعلق به آقای باغچه بان موسس اولین کودکستان توی ایران هست که مهد کودک شما تغییرات کمی توی شعر داده و میخواد که اجراش کنه... فکر کنم امسال جشن خوبی بشه... :-)
.. دوستت دارم... بابا