۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

تولد من نزدیکه


مامان این روزا خیلی سنگین شده و کارها براش خیلی سخت شده... من هم این روزا خیلی ناجور تکون میخورم... گاهی اوقات شکم مامان حسابی تیر میکشه و درد میگیره... ولی من که نمیدونم... اگه میدونستم سعی میکردم آروم حرکت کنم.... طفلکی مامان... بابا هم سرما خورده....
بعد از کلی کار که برای اتاق من کردند و کل عید رو دویدند، تا اومدن نفس راحت بکشن، مامان دیگه سنگین شده بود و بابا هم سرما خورد....
ولی روزی چند بار اتاق منو نگاه میکنند و دلشون برام تنگ میشه.... بابا از دیروز دیگه کمتر میاد سراغ من که نازم کنه.... میترسه مامان سرما بخوره.... امیدوارم حالش زود خوب بشه... دیگه چیزی به اومدن من نمونده.... شاید کمتر از یک ماه...
دنیا من دارم میام!! توی فکرت چی برام داری؟؟ خدایا منو سالم و سلامت نگه دار......... همیشه بهت نیاز دارم...... حتی وقتی بابا و مامان کنارم هستند.... پس هیچوقت منو تنها نذار.... امید مامان و بابا فقط به توست.... مواظب من باش.... خوب؟ هورا!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

عکس من

امروز آخرین روز کاری سال 1388 مامان و باباست. از فردا تعطیلات شروع میشه.... توی این چند وقت من خیلی بزرگتر شدم... مامان خیلی سخت تر از قبل راه میره! آخه من سنگین شدم! همش توی شکم مامان تکون میخورم! بابا و مامان دیگه دارند لحظه شماری میکنند برای تولد من.... هفته پیش مامان رفت سونوگرافی و چند تا عکس از من گرفت!! بابا میگه وقتی به دنیا بیام خودش عکسای قشنگ از من میگیره!! امروز بابا میخواد بره برای دوربین پایه بخره که بتونیم سه نفری با هم عکس بگیریم!! البته من فعلا توی عکس فقط یک شکم قلمبه هستم!! دوربین بابا مثل دوربین دکتر منو نشون نمیده! باید صبر کنم تا وقتی به دنیا بیام! اونوقت دوربین بابا هم منو نشون میده!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

شلوغ کاری

سلام. مدت زیادیه که اینجا چیزی نوشته نشده... آخه بابا سرش خیلی شلوغه.... ولی داره ثانیه شماری میکنه برای اینکه بعد از تولد من حسابی اینجا رو شلوغ کنه!
دیگه چیزی نمونده.... فقط یک ماه و نیم.........
اما فعلا فقط من دارم شلوغ میکنم! مامان میگه حسابی شیطون شدم! وقتی هم که آروم میخوابم، مامان میگه چرا تکون نمیخوری! برای همین شیطونی میکنم که مامان خوشحال باشه!
...... فقط یک ماه و نیم.... مدت زیادی نمونده.... بابا باید بازم صبر کنه....