۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

تولد من نزدیکه


مامان این روزا خیلی سنگین شده و کارها براش خیلی سخت شده... من هم این روزا خیلی ناجور تکون میخورم... گاهی اوقات شکم مامان حسابی تیر میکشه و درد میگیره... ولی من که نمیدونم... اگه میدونستم سعی میکردم آروم حرکت کنم.... طفلکی مامان... بابا هم سرما خورده....
بعد از کلی کار که برای اتاق من کردند و کل عید رو دویدند، تا اومدن نفس راحت بکشن، مامان دیگه سنگین شده بود و بابا هم سرما خورد....
ولی روزی چند بار اتاق منو نگاه میکنند و دلشون برام تنگ میشه.... بابا از دیروز دیگه کمتر میاد سراغ من که نازم کنه.... میترسه مامان سرما بخوره.... امیدوارم حالش زود خوب بشه... دیگه چیزی به اومدن من نمونده.... شاید کمتر از یک ماه...
دنیا من دارم میام!! توی فکرت چی برام داری؟؟ خدایا منو سالم و سلامت نگه دار......... همیشه بهت نیاز دارم...... حتی وقتی بابا و مامان کنارم هستند.... پس هیچوقت منو تنها نذار.... امید مامان و بابا فقط به توست.... مواظب من باش.... خوب؟ هورا!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر