۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

واکسن یک سال و نیمی من

مامان دیروز منو برد دکتر واکسن زدم!!! خیلی درد داشت!! دیشب همش تب داشتم!! پای چپم خیلی درد میکرد! نمیتونستم راه برم.... مامان مجبور بود خیلی آروم پوشکم رو عوض کنه که دردم نیاد.... ولی من گریه میکردم!! شب ساعت1 یه کمی بهتر شدم و از خواب بیدار شدم! بابا و مامان پیشم خوابیده بودن که مراقب تب من باشن.... دیدم بابا موبایلشو گذاشته بالای سرش که 4ساعت یک بار زنگ بزنه که به من قطره بدند!! وای چه قطره بدمزه ای!!! منم تندی موبایل بابا رو نشون دادم و گفتم "بابا. اونو!" این به زبون من یعنی اینکه "بابا اونو بده به من!" آخه من اسم موبایل رو هنوز بلد نیستم!! ولی چون عکس خودم روشه خیلی دوست دارم!! خلاصه چند تا خراب کاری کردم توی موبایل بابا و آخرشم خاموشش کردم!! بعدش دیگه مامان منو برد توی تختم و خوابیدم...
صبح ساعت5ونیم بیدار شدم که شیر بخورم.... مامان توی شیرم قطره ریخت! وای چه بدمزه بود!! منم همشو برگردوندم روی فرش!! مامان مجبور شد با کمک بابا اون تکه فرش رو بشوره!! چون مامان میگه شیر توی فرش خشک میشه و خرابش میکنه!! من که نمیدونستم!! تازه خیلی بدمزه بود!! خلاصه بعد از تمام این جریانات، من حالم بهتره!! ولی بازم لنگون لنگون راه میرم!! چون پام درد میکنه... بابا میگه من خیلی پسر قوی هستم! زیاد به درد اهمیت نمیدم. بابا میگه حتما دردش خیلی زیاده که من اینطوری راه میرم... بابا ساعت 7 منو بوس کرد و رفت سرکار.... امروز مامان سرکار نمیره و پیش من میمونه... آخ جون!
خدایا، منو زودتر خوب کن تا بتونم دوباره شیطونی کنم!! مرسی