۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

دیگه چیزی نمونده که بریم خونه خودمون.... از روزی که به دنیا اومدم تا حالا خونه مادرجون بودیم... اتاقم توی خونه کلی اسباب بازی و وسایل قشنگ داره! البته من که هنوز ازشون سر در نمیارم! ولی خیلی دوست دارم خونه خودمون باشیم.... مامان دیگه داره یاد میگیره که تنهایی از پس من بربیاد! آخه من خیلی نازنازی هستم! هرچی میخوام گریه میکنم! ولی خیلی دوست داشتنی هستم! البته اینو خودم نمیگم! همه میگن!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

یازدهیمن روز زندگی من

بابا چند وقته دیگه چیزی نمینویسه.... شبا که میاد خونه بهترین چیز براش اینه که کنار من بخوابه یا منو بغل کنه و صورت منو نگاه کنه.... وقتی این کارو میکنه چشماش اشکی میشن! دیگه چیزی توی این دنیا براش مهمتر از خوشبختی من نیست...
مامان هر روز و هر شب کنارمه.... تقریبا نمیخوابه.... لحظه به لحظه نگران سلامتی منه... دیروز که شیر پریده بود توی گلوم و یک لحظه نفسم گرفت، مامان خیلی ترسیده بود.... دیشب که داشت اینو برای بابا تعریف میکرد، چشماش پر از اشک بود...
....
زندگی مامان و بابا خیلی عوض شده دیگه.... خودشون هم عوض شدند... خیلی مهربونتر و محکم تر از قبل....
تولد من خیلی چیزا رو عوض کرده....
....
از طرف بابا:
پسرم، امروز 11 روزه که اومدی و دیگه تو و مامان همه چیز زندگی من شدین... کاش میتونستم مطمئن باشم که پدر خوبی هستم... کاش میشد... ولی یکی از خاصیتهای دنیای ما اینه که به هیچ چیزش نمیشه مطمئن بود.... فقط میشه تلاش کرد... آرزوی من اینه که هیچ وقت دست از تلاش برای رسیدن به چیزای خوب زندگی دست بر نداری.... بابای سهند 14/2/89