۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

قلب کوچولوی من

چند روزه که خانم دکتر گفته یک حفره توی قلب کوچولوی من هست..... با اینکه دکتر گفته چیز مهمی نیست و خودش خوب میشه، این روزا مامان و بابا نگرانند.... بابا از دل مامان خبر نداره، ولی خودش اصلا حال و حوصله نداره.... فردا منو میبرن بیمارستان برای آزمایش که مطمئن بشن چیز مهمی نیست و خودش خوب میشه.... دکتر گفته بود وقتی بندناف ما کوچولوها میافته، باید این حفره بسته بشه. ولی گاهی اینطور نمیشه و دیرتر بسته میشه... به مامان گفته بود که اصلا جای نگرانی نیست... ولی بابا خیلی نگرانه.... بابا میدونه که مامان هم همینطوره.... ولی حتی با هم در این مورد حرف نمیزنن و هر کدوم وانمود میکنه که اصلا نگران نیست..... تا فردا هر سه تامون دعا میکنیم..... بابا میگه خدا کوچولوها رو خیلی دوست داره.... دعای ما رو قبول میکنه..... بابا میگه امیدواره فردا که این متن رو روی وبلاگم باز میکنه، زیرش بنویسه: "به خیر گذشت"
فردا اینو مینویسه.... مطمئنم!!
..............
فردا:
به خیر گذشت!! خدایا دوستت داریم!!
دیروز منو بردن بیمارستان دی همونجا که به دنیا اومده بودم!! البته این دفعه رفتیم پیش آقای دکتر قلب!! آقای دکتر بعد از ساعتها که مامان و بابا منتظر بودند و بعد از اینکه قلبم رو توی اون دستگاه عجیبه که یه عالمه دکمه داشت دید، بهشون گفت که اصلا حفره ای توی قلب من نیست و جز سلامتی توی دستگاه چیزی نمیبینه!! و صدایی که خانم دکترم شنیده مربوط به اینه که شاید کمی سرماخوردگی داشتم و این جور مواقع صدای قلب کوچولوها جور دیگه ایه. به خاطر اینکه قلب نی نی کوچولوها خیلی به قفسه سینه نزدیکه این صداها گاهی شنیده میشه! همین!! البته من اون موقع که آقای دکتر اینا رو میگفت خواب بودم! یه چیزی بهم دادن خوردم که خیلی بد مزه بود و من هم کمی گریه کردم! ولی بعدش خوابیدم تا خونه!! تازه اگر بیدار هم بودم چیزی سر در نمیاوردم!!
............
از طرف بابا:
مامان و من یک هفته بود که به خاطر قلب کوچولوی تو زندگی نداشتیم. البته از خانم دکتر به خاطر اینکه حدسش رو بهمون گفت ممنون هستیم. ولی خیلی اذیت شدیم تا دیروز معلوم شد که حدس خانم دکتر اشتباه بوده. دیروز توی بیمارستان، چند تا کوچولوی دیگه هم بودند. یکیشون مجبور شده بود قلبش رو عمل کنه. امیدوارم براش دعا کنی تا زودتر خوب بشه. مامانش خیلی با تو حرف زد. فکر کنم فهمیدی که چی میخواست بگه. براش دعا کن کوچولوی من..... خدا دعای تو رو قبول میکنه.... مامان اون کوچولو هم میدونست که این کار رو میکنی....
خیلی دوستت داریم
............
از طرف خودم!:
راستی دیروز تخت سفری من جمع شد و تبدیل شد به پارک بازی!! دیگه میتونم توش اونقدر بازی کنم تا خوابم ببره!! خیلی دوستش دارم!! دیروز دو بار اونجا خوابم برد!! توش کلی اسباب بازی هست!! :-) تازه جای تعویضم هم عوض شد!! از این به بعد توی اتاق خودم پوشک عوض میکنم و لباس میپوشم!! همه اینا به مناسبت سلامتی منه!! خدایا بابت سلامتی که به من دادی ازت متشکرم.. بابا میگه دیروز به راحتی میتونستی ازم بگیریش. ولی این کارو نکردی. خدایا، خیلی دوستت داریم!

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

پسرعمه مهربون من

سلام پسر دایی

امروز 24 آبان 1389 هجری شمسی مصادف با 15 نوامبر 2010 میلادی روز مهمیه!!آخه تولد مامانی منیژه!!همونی که شما یه عالمه بغلش کیف می کنی و چند بار از بغل من پریدی تو بغلش و پسر عمه رو کنف کردی!!!البته می دونم که شما فعلا نمی دونی کنف یعنی چی و قصد و غرضی هم نداشتی.به همین خاطره که من بچه هارو خیلی دوست دارم و البته واقعا می گم که هیچ وقت یه بچه رو به اندازه تو دوست نداشتم.دیشب که اومدم خونه دیدم عمه عروسکای تفی شمارو آورده خونه و شسته تا تمیز بشن و دوباره شما تفیشون کنی!!نمیدونی چقدر باهاشون حال کردم.هر روز هنوز لباسامو در نیاورده شروع می کنم عمه پروینو سین جیم کردن که سهند چطوره و راجع به حرکت های جدیدت می پرسم!!حتی قبل از اینکه به عیال زنگ بزنم!!دیروز عمه گفت سیمای باندهارو میکشی و می خوریشون!!البته این سیما با اون عمه سیمای مهربون خیلی فرق داره ها!!حالا یاد می گیری!!الان که دارم این متنو می نویسم شما تقریبا چند ثانیه می شینی!!!خلاصه اینکه ما از طرف تو هم تولد مامانی رو بهش تبریک می گیم ، تا وقتی که کامل به وجود این فرشته توی زندگیت پی ببری.حتما وقتی داری اینارو می خونی خودت پی بردی و یه عالمه خاطره از آتیش سوزوندنات خونه مامانی داری!!من از همین جا اعلام می کنم که خیلی دلم واست تنگ شده گل پسر و امیدوارم بابایی دستش خوب شده باشه و این مطلبو توی وبلاگ شما بزاره.

دوستدار تو
علیرضا

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

ماجرای یک چاقو که تیز نبود ولی برید


بابا دو شبه که نتونسته منو درست بغل کنه! انگشتش رو با چاقو بریده! بابا میگه چاقو خیلی خطرناکه! حتی چاقوهایی که تیز نیستند! بابا با یه چاقو که تیز نبوده انگشتشو بریده! انگشت بابا شش تا بخیه خورده!!! شش تا بخیه برای یک انگشت زیاده!!
بابا میگه بخیه زدن درد داره، ولی مردها برای دردهای اینطوری گریه نمیکنند!
من هم که واکسن زدم گریه نکردم! آخه من هم مرد هستم دیگه!! از الان که نه! ولی بعدا میشم!!
کاش دست بابا زودتر خوب بشه که بتونه منو بغل کنه!
..........
بعضی وقتها چاقوهایی که تیز به نظر نمیان خیلی بدتر از چاقوهای تیز میبرند! میدونید چرا؟ بابا میگه به خاطر اینکه وقتی میدونی چاقو تیزه، حواست خیلی جمع تره! ولی وقتی فکر میکنی که چاقو تیز نیست، زیاد حواستو جمع نمیکنی! اینطوری میشه که چاقو اولین فرصتی رو که گیر بیاره انگشتت رو میبره.....
من وقتی بزرگتر بشم، به حرف بابا گوش میدم و حواسم به تمام چاقو ها هست! حتی اونایی که به نظر تیز نمیان!!

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

امروز بارونیه


سلام.
امروز از سحر داره بارون میاد! بابا و مامان بارون رو خیلی دوست دارند! من تا حالا بارون رو درست حسابی ندیدم! البته روزی که من به دنیا اومدم بارون میومد! یادتونه؟!
بابا میگه مامان دیشب تا دیر وقت برای من فیرینی درست میکرده و امروز صبح توی ماشین خوابش برده!! من فیرینی مامان رو از شیر جدیده که بابا برام خریده خیلی بیشتر دوست دارم! البته من هنوز از شیر قبلی میخورم چون این یکی رو دوست نداشتم!! ولی مامان و بابا میگن باید کم کم شیر جدید رو بخورم چون دارم بزرگ میشم! دیروز توی حمام کلی با اسباب بازی هام بازی کردم! خیلی خوب بود! بابا کلی لذت برده بود! چون دیگه با آب بازی میکنم، بابا میگه بزرگ شدم و باید شیر جدید بخورم! سعی میکنم حرف بابا رو گوش بدم!
صبح که مامان و بابا میرفتند سر کار من بیدار بودم!
امروز روز قشنگیه! من و عمه دوباره با هم هستیم تا مامان از سر کار برگرده....
...........
امروز یک روز بارونیه!! لذت ببرید!!