۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

پاسپورت بابا

هورا! بابا بالاخره پاسپورتش رو تمدید کرد و بلیطش رو گرفت! حالا میتونه هفته دیگه بره دبی برای اتاق من چیزای خوشگل بخره! الان مامان خوشحاله! من هم دارم توی شکمش قل قل میخورم!! هورا!!

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه


دیشب خیلی به مامان و بابا خوش گذشت! راستش نمیدونم به من هم خوش گذشته یا نه! من حسابی تکون میخوردم و بابا و مامان کیف میکردند! وقتی مامان و بابا رفته بودن که بخوابند، من تازه بیدار شده بودم و توی شکم مامان حسابی وول خوردم!! بابا دستش رو گذاشته بود روی شکم مامان و از وول خوردن من حسابی لذت میبرد!!
مامان و بابا، هرشب ساعت 9 میشینن روی مبل و سریال "ویکتوریا" رو نگاه میکنن! البته مامان سریال "خواهر دوست داشتنی من" رو هم قبل از اون نگاه میکنه و بابا هم مجبوره همراهیش کنه!!
این روزا مامان دیگه حسابی سنگین شده و دکتر دیروز بهش گفته که دیگه نباید خم بشه. چون برای من خوب نیست! طفلکی مامان! خیلی کارا رو به خاطر من نباید انجام بده! ولی اشکال نداره! اونا از داشتن من خیلی خوشحالند!!

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

سیسمونی

امروز صبح بابا خیلی خوشحاله! خدایا یه کاری کن ناراحت نشه دوباره!
آخه امروز همکارش از دبی بهش تلفن زد و گفت که یک راه خوب برای آوردن وسایل اتاق من از دبی هست!!
هورا!!!!!!!!!!
بابا میتونه هر چی میخواد برای من از اونجا بخره و بفرسته خونه!! اگه بشه خیلی عالی میشه!! 
امیدوارم که بشه....

دارم بزرگ میشم


مامان دلش درد میکنه. فکر کنم من دارم بزرگ میشم. برای همین دل مامان درد میکنه. امروز صبح هم حالش به هم خورد.... دلم واسه مامان میسوزه... من هنوز به دنیا نیومده کلی دردسر دارم... ولی بابا میگه با همه دردسرهام دوستم داره!! مامان هم دائم داره منو ناز میکنه!! بابا نمیدونه که من هم دلم براشون تنگ شده یا نه..... خوب من الان توی شکم مامانم... از این چیزا زیاد سر در نمیارم... شاید هم سردر میارم... من که نمیدونم!

سوغاتی



دیروز مامان و بابا رفته بودند خونه خاله شهلا.... شوهر خاله شهلا (عمو مجید) از ایتالیا اومده بود و یک جلیقه و پیراهن خیلی قشنگ برای من سوغاتی آورده بود!! مامان میگه میتونم پاییز سال دیگه بپوشمش! من الان هیچی لباس ندارم! ولی مامان تا حالا کلی لباسای قشنگ برام گذاشته توی کمد!! بیشترش رو خاله مهناز از انگلیس برام آورده! تا همین الان کلی خارجی شدم!! بابا و مامان میگن آدم خوب نیست خارجی باشه! هرکسی باید کشور خودش رو از همه بیشتر دوست داشته باشه ولی اشکالی نداره اگه لباس آدم خارجی بود!! چون قشنگتره! بابا و مامان خودشون هم لباسای خارجی میپوشن! البته نه همیشه....
وای که چه جلیقه و پیراهن قشنگی !!! کاش زودتر من به دنیا بیام...... بابا دیشب دلش برام تنگ شده بود....
;-)

تولدت مبارک عمه سیما




دیروز تولد عمه سیما بود! مامان و بابا رفته بودن خونه مامان بزرگ تا تولد عمه سیما رو جشن بگیرن. عمه پروین اینا هم اومده بودن.... راستی گفتم مامان بزرگ.... هنوز معلوم نیست من وقتی تونستم حرف بزنم چه جوری صداش کنم... شاید بهش بگم "مامانی" شاید هم "مامان جون" .... نمیدونم.... خلاصه دیشب عمه سیما خیلی خوشحال بود! بابا هم همینطور.... بابا میگه عمه سیما خیلی مهربونه.... راستی، مامانی زده بود مجسمه ای رو که بابا و مامان قبلا به عمه سیما هدیه داده بودن شکسته بود و ظاهرا عمه سیما حسابی ناراحت شده بود!! مامانی هم کلی گشته بود تا مثل اونو پیدا کنه! ولی پیدا نکرده بود! برای همین یکی شبیه اون برای تولد عمه سیما خریده بود!! بابا میگه مامانی هم خیلی مهربونه..... بابا همیشه راست میگه....

لپهای مامان


امروز صبح وقتی مامان از خواب بیدار شد دید لپهاش قرمز شده! بابا خیلی نگران شده. ولی جلوی مامان اصلا به روی خودش نیاورد. بابا نمیدونه چیکار کنه. چون مامان این جور وقتها فکر میکنه که از همه بیشتر میدونه و حرف و پیشنهاد هیچکس رو گوش نمیده به جز دکتر دونلو! اون هم که مامان و هزار تا مامان دیگه رو گذاشته و رفته انگلیس. معلوم هم نیست کی برگرده. خدایا خودت مامان رو حفظ کن..... ولی فکر کنم لپهای مامان به خاطر من قرمز شده. نباید چیز مهمی باشه...

اتاق من


امروز بابا یه کمی ناراحته! مدیر شرکتشون مریض شده و بیمارستانه. در ضمن بردیا هم مریضه! بابا برای هردوشون ناراحته. من هنوز بردیا رو ندیدم! ولی مثل اینکه میخواد با من دوست بشه! بابا میگه پسر خوبیه!
بابا این روزا توی فکره! داره به اتاق من فکر میکنه. رنگ اتاق من آبیه! آبی دو رنگ! مثل دریا و آسمون...
من قراره توی دریا بخوابم و آسمون رو نگاه کنم! من هنوز نمیدونم دریا چه شکلیه! ولی باید قشنگ باشه! شاید روی دیوار اتاقم ماهی نقاشی کنن! شاید هم چند جور حیوون دیگه! هنوز معلوم نیست! این آدم بزرگا خیلی سخت تصمیم میگیرن!
تازه دیگه یواش یواش باید برن برای من وسایل زندگی بخرن! بزرگا بهش میگن سیسمونی! هوراااااااااا! اسباب بازی!

من و مامان

امروز شنبه است. مامان دوباره بعد از 4 روز رفت سرکار. منو هم با خودش میبره! یعنی چاره ای نداره! چند وقته که کمرش درد میگیره. فکر کنم من دارم سنگین میشم! بابا میگه هنوز زوده! آخه من همش 4 ماهمه! ولی مامان سنگینی منو حس میکنه. شاید بچه توپولی از آب در بیام!
میگن این روزا زندگی سخته. ولی قبلانا، مامانا کار نمیکردن. میموندن خونه و بچه ها رو بزرگ میکردن. حالا که مامان کار میکنه، کی منو بزرگ کنه؟! حتما بابا و مامان فکر اینجاشو کردن! خدا بزرگه.... حتما راهی پیدا میکنن... مامان و بابای من از پس همه کار بر میان... میدونم...
بابا میگه که مامان خیلی زن خوبیه. اونو یه دنیا دوست داره. من هنوز نمیدونم دنیا چیه! ولی حتما بزرگه که بابا اینو میگه!
مامان همیشه مواظب منه. ولی زیاد مواظب خودش نیست. بابا از این کار مامان زیاد خوشحال نیست! ولی از اینکه منو داره خوشحاله! کاش مامان بیشتر مواظب خودش باشه....

حرفهای بابا





دیشب بالاخره بعد از این همه مدت تونستم به دست بابا لگد بزنم!!! هورا!!! بابا حسابی ذوق کرده بود!!! من همیشه دارم وول میخورم. اما بابا تازه دیشب تونست تشخیص بده. مامان میگه این یعنی که من بزرگتر شدم.... بابا دلش برام تنگ شد دوباره.....
الان بابا داره به روزی فکر میکنه که این وبلاگ رو به من هدیه میده.... راستی من هنوز نمیدونم وبلاگ چیه!! ولی بابا میگه مثل دفتر خاطرات میمونه... البته وبلاگ من اینطوریه.... به هرحال بابا امیدواره که اون روز من از این هدیه خوشحال باشم....
.......
چند کلمه از طرف بابا:
فرزند دوست داشتنی من، برام فرقی نمیکنه که پسر باشی یا دختر. هرچند که هفته آینده مشخص میشه. اما تنها آرزوی من اینه که دوست من و مامان باشی. میخوای بدونی چطور میشه دوست خوبی بود؟ پس اینها رو بخون و راجع بهشون خوب فکرکن.
..........
دوستهای خوب همیشه درد دلهاشون رو به هم میگن و با توجه به اینکه نهایت سعی خودشون رو در حل مشکلات میکنند، از هم توقع یاری دارند.
دوستهای خوب هیچ وقت به هم دروغ نمیگن.
دوستهای خوب اگر روزی مجبور باشن چیزی رو از هم مخفی کنند، حتما دلیل قانع کننده ای دارند و البته دوستای خوب تمام سعی خودشون رو میکنند تا چنین چیزهایی توی زندگی نداشته باشند.
دوستهای خوب همیشه باعث افتخار دوستشون هستند.
دوستهای خوب از رفتار اشتباه دوستشون ناراحت میشن.
دوستهای خوب این نوع رفتار رو به دوستشون گوشزد میکنند.
دوستهای خوب به هم کمک میکنند تا محیط زندگیشون گرم و صمیمی باشه.
دوستهای خوب انتظارات بیش از توان از همدیگه ندارند.
دوستهای خوب هیچ وقت دوستشون رو با شخص دیگری مقایسه نمیکنند.
دوستهای خوب از تغییرات مثبت دوستشون خوشحال میشن و بهشون توی این تغییر کمک میکنند.
دوستهای خوب از تصمیمات مثبت دوستشون پشتیبانی میکنند.
دوستهای خوب ممکنه سلیقه های متفاوت داشته باشند، اما هیچوقت سلیقه خودشون رو به دوستشون تحمیل نمیکنند.
دوستهای خوب تا جایی که ممکنه سعی میکنند تصمیمشون رو با تصمیم خانواده مطابقت بدند.
................ فرزند دوست داشتنی من، اینجاست که باید متوجه باشیم این جمع دوستانه یک جمع دوستانه معمولی نیست. اسمش "خانواده" است. میدونی فرقش چیه؟
یک خانواده همیشه پشتیبان تو میمونه. همیشه تو رو دوست داره. هرچیزی که پیش بیاد فرقی نداره. همیشه میتونی روی این جمع دوستانه حساب کنی. همیشه.
امیدوارم این رو یادت بمونه.......
..... فکر کنم این قسمت وقتی که بخوام این وبلاگ رو به تو هدیه کنم، آخرین قسمت وبلاگ باشه... چون دوست دارم اهمیتش رو متوجه باشی....

من و مامان برای ابد دوستت داریم......

پدر

بابا چند روزه ناراحته.... فکر مسئولیت سنگین بزرگ کردن من راحتش نمیذاره.... بابا داره عشقی رو تجربه میکنه که تا حالا نشناخته بودش... این عشق، خیلی عجیبه....! داشتن اسمی مثل پدر به این آسونیها نیست... بابا میدونه که مادر بودن خیلی سخته.... ولی این روزا داره فکر میکنه که پدر بودن هم آسون نیست...
.....
اینا رو من هنوز نمیفهمم! آخه من خیلی کوچیکم!! 
خدایا، به بابا و مامان کمک کن که بتونن منو خوب بزرگ کنن....
راستی پدر و مادر بودن سخته؟؟من هم یک روز اینا رو میفهمم! وقتی که بابا بشم!! اوووووووه! خیلی طول میکشه تا من بابا بشم!! حالا فعلا توی فکر اتاقم هستم! مامان تصمیم داره خیلی خوشگلش کنه!!

تخت خواب من



دیشب مامان و خاله مهناز تخت و بقیه وسایل چوبی اتاق منو سفارش دادند. بابا هم اونجا بود ولی زیاد حرفی نمیزد! بابا دیگه نمیخواد توی این کار دخالت کنه... چون این کار به عهده اون نیست... بابا میگه خودش بعدا برای من اسباب بازی میخره! نمیدونم... البته مامان هم زیاد دوست نداره که بابا توی این کار دخالت کنه.... شاید هم درستش اینجوریه...

هورا



بابا داره میره دبی برام چیزای خوب بخره!! بالاخره داره موفق میشه.... دیروز بهش گفته بودن که ویزا بهش نمیدن... خیلی ناراحت بود... بیشتر از این ناراحت بود که خوشحالی مامان خراب شد.... ولی امروز صبح میگفت که به هرقیمتی باشه این کارو میکنه.... اگه خدا بخواد داره موفق میشه.... هورا!!!!!!!!!! مامان هم دوباره خوشحال میشه!!! بابا مامان رو خیلی دوست داره.... من رو هم خیلی دوست داره!!! خودش اینو میگه!

واکسن

مامان 3 روز پیش واکسن زده ولی هنوز دستش درد میکنه.... بابا میگه احتمالا دکتری که واکسن زده بلد نبوده.... من وقتی به دنیا بیام باید کلی واکسن بزنم... یه مرد از هیچی نمیترسه حتی از واکسن!! من هم نمیترسم!!
......
خدایا، زودتر دست مامان رو خوب کن...