۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

من و مامان

امروز شنبه است. مامان دوباره بعد از 4 روز رفت سرکار. منو هم با خودش میبره! یعنی چاره ای نداره! چند وقته که کمرش درد میگیره. فکر کنم من دارم سنگین میشم! بابا میگه هنوز زوده! آخه من همش 4 ماهمه! ولی مامان سنگینی منو حس میکنه. شاید بچه توپولی از آب در بیام!
میگن این روزا زندگی سخته. ولی قبلانا، مامانا کار نمیکردن. میموندن خونه و بچه ها رو بزرگ میکردن. حالا که مامان کار میکنه، کی منو بزرگ کنه؟! حتما بابا و مامان فکر اینجاشو کردن! خدا بزرگه.... حتما راهی پیدا میکنن... مامان و بابای من از پس همه کار بر میان... میدونم...
بابا میگه که مامان خیلی زن خوبیه. اونو یه دنیا دوست داره. من هنوز نمیدونم دنیا چیه! ولی حتما بزرگه که بابا اینو میگه!
مامان همیشه مواظب منه. ولی زیاد مواظب خودش نیست. بابا از این کار مامان زیاد خوشحال نیست! ولی از اینکه منو داره خوشحاله! کاش مامان بیشتر مواظب خودش باشه....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر