۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

سیسمونی قسمت دوم


دیروز دکتر به مامان گفت که نمیتونه سفر هوایی داشته باشه... احتمالا مامان باید لوازم اتاق منو از ایران بخره... اشکالی نداره... فقط خرج آقاجون یک کمی زیاد میشه!!

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

من دارم شیطون میشم

دیشب که مامان و بابا داشتن مسابقه رقص نگاه میکردن کلی توی شکم مامان قل خوردم! مامان خیلی با تکون خوردن من کیف میکنه! ولی بابا هرچی دستشو گذاشت روی شکم مامان چیزی متوجه نشد! مامان میگه به خاطر اینکه هنوز کوچولوام!! بزرگتر که بشم میتونم یه جوری تکون بخورم که بابا هم بتونه حس کنه!!! مامان میگه یکی دو ماه دیگه....

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

یه روز دیگه

دیروز مامان رفته بود پیش خانم دکتر و دوباره صدای قلبمو با اون دستگاهه گوش کرد! جای بابا خالی بود! بابا میگه دلش برام تنگ شده.... ولی دیشب نتونست بیاد صدامو گوش کنه! آخه رفته بود واسه مامان خوراکی بخره! یه فروشگاه بزرگ هست میگن بچه ها رو میذارن توی سبد خرید راه میبرن!! شاید یه روز منم بذارن توی سبد!! بابا میگه سبد برای این کارا نیست! ولی بچه ها چیز دیگه میگن!! اما من حرف بابا رو گوش میدم!
دیروز خانم دکتر به مامان گفته که من 2هفته دیگه 4ماهه میشم!! یعنی 5 ماه دیگه تولدمه! چقدر دیر میگذره این روزا.....
فردا صبح مامانی و عمه سیما و عمه پروین میخوان برن مشهد زیارت امام رضا....
قراره که برای من دعا کنن که سالم و خوشگل و صالح باشم!!! سالم و خوشگل رو میدونم یعنی چی... ولی صالح رو هنوز نمیدونم!!! مامان الهام همیشه همین دعا رو برای من میکنه.... بابا میگه اونم هنوز کاملا مطمئن نیست که صالح به چی میگن!! ولی میدونه که صالح بودن خیلی خوبه!
منم امیدوارم که صالح باشم..... البته سالم و خوشگل هم باشم.... مرسی خدا.....

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

ماه چهارم زندگی

همه چیز تاریکه! چه دنیاییه اینجا! جای زیادی نیست. ولی راحته. نمیدونم از اینجا چه جوری براتون تعریف کنم. چون وقتی بیام پیشتون دیگه هیچی از اونجا یادم نیست!! خیلی جالبه که من اینها رو دارم در آینده براتون مینویسم!! نه؟
زمان خیلی چیز عجیبیه! و همینطور جالب! اینو بابا میگه! هنوز نمیدونم چه شکلیه! ولی گاهی دستش رو حس میکنم که داره شکم مامان رو ناز میکنه! آخه من هنوز این تو هستم!! فکر کنم میخواد منو ناز کنه! ولی نمیتونه.... صبر خوب چیزیه ولی آدم بزرگا کمتر از ما کوچیکترا صبر دارن! البته هیچ وقت اینو نمیگن!! ولی بابا اینو میدونه..... بابا خیلی چیزا میدونه!!! ولی خیلی هم از خودش تعریف میکنه!! من دیگه باید بخوابم! راستی من اصلا اینجا میخوابم؟ کی میدونه! شاید آقای دکتر بدونه! فعلا زیاد چیزی واسه نوشتن نیست... بعدا اگه چیز جدیدی بود براتون تعریف میکنم....

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

نامگذاری

دیروز آقای دکتر سونوگرافی به مامان و بابا گفت که احتمال زیاد من پسرم!! چطوری میفهمه؟! من که هنوز نمیدونم! ولی بعدا که بزرگ بشم بابا حتما بهم میگه!! بابا گفته که همه چیزو خودش یادم میده! البته میدونم که مامان هم خیلی چیزا یادم میده! ولی بابا میگه خیلی موضوعات مردونه است! مردونه یعنی چی؟ !؟! خدایا! چقدر چیز هست که من باید یاد بگیرم!
خلاصه اینطوری شد که بابا و مامان اسم منو گذاشتن "سهند".... اسمم خیلی قشنگه... دوستش دارم... بابا میگه "سهند" یعنی محکم و پابرجا.... شما میدونید یعنی چی؟ من هنوز خیلی چیزا رو نمیدونم... ولی اگه بابا میگه خوبه حتما خوبه!
من "سهند" هستم! شما؟

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

تولد من


الان چند وقتی میشه که مامان و بابا تصمیم گرفتند تا منو از پیش خدا بیارن پیش خودشون. 10-15 روز دیگه متوجه میشن که من اومدم! باید آزمایشگاه بهشون بگه! نمیدونم چرا این آدما همه چیز رو باید کس دیگه بهشون بگه!! ولی خوب خیلی چیزا هم هست که خودشون بهتر از هرکسی میدونند... مثل اینکه منو چقدر دوست دارند.... هوراااااااااااااا! تولدم مبارک!!!