دیروز مامان رفته بود پیش خانم دکتر و دوباره صدای قلبمو با اون دستگاهه گوش کرد! جای بابا خالی بود! بابا میگه دلش برام تنگ شده.... ولی دیشب نتونست بیاد صدامو گوش کنه! آخه رفته بود واسه مامان خوراکی بخره! یه فروشگاه بزرگ هست میگن بچه ها رو میذارن توی سبد خرید راه میبرن!! شاید یه روز منم بذارن توی سبد!! بابا میگه سبد برای این کارا نیست! ولی بچه ها چیز دیگه میگن!! اما من حرف بابا رو گوش میدم!
دیروز خانم دکتر به مامان گفته که من 2هفته دیگه 4ماهه میشم!! یعنی 5 ماه دیگه تولدمه! چقدر دیر میگذره این روزا.....
فردا صبح مامانی و عمه سیما و عمه پروین میخوان برن مشهد زیارت امام رضا....
قراره که برای من دعا کنن که سالم و خوشگل و صالح باشم!!! سالم و خوشگل رو میدونم یعنی چی... ولی صالح رو هنوز نمیدونم!!! مامان الهام همیشه همین دعا رو برای من میکنه.... بابا میگه اونم هنوز کاملا مطمئن نیست که صالح به چی میگن!! ولی میدونه که صالح بودن خیلی خوبه!
منم امیدوارم که صالح باشم..... البته سالم و خوشگل هم باشم.... مرسی خدا.....
فردا صبح مامانی و عمه سیما و عمه پروین میخوان برن مشهد زیارت امام رضا....
قراره که برای من دعا کنن که سالم و خوشگل و صالح باشم!!! سالم و خوشگل رو میدونم یعنی چی... ولی صالح رو هنوز نمیدونم!!! مامان الهام همیشه همین دعا رو برای من میکنه.... بابا میگه اونم هنوز کاملا مطمئن نیست که صالح به چی میگن!! ولی میدونه که صالح بودن خیلی خوبه!
منم امیدوارم که صالح باشم..... البته سالم و خوشگل هم باشم.... مرسی خدا.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر