۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه

سال تحصیلی جدید!!

سلام!
دیروز با بابا رفتیم شهر کتاب که لوازم تحریر سال تحصیلی جدید رو بخریم!
کلی بهمون خوش گذشت ... بعدش همونجا توی شهر کتاب رفتیم کافی شاپ و من طبق معمول شیک شکلات خوردم!!
اونجا رفتم ته سالن و داد زدم "بابا از اینجا صدام رو میشنوی؟!"
یه خانم داشت کتاب میخوند یه جوری نگاهم کرد انگار حرف بدی زدم!!
وقتی اومدم پیش بابا ، بابا بهم گفت که توی کتابخونه و اینجور جاها نباید با صدای بلند حرف زد!! تازه فهمیدم خانمه چرا منو اونطوری نگاه کرد! ههههههه!!!
اینم عکس دیروز!


۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه

سهند باغبون!

این دو تا عکس خاطره شمال تیرماه 1394 ... فکر کنم آخرین سفر شمال باشه که با حسین رفتیم... چون میخواد بره اطریش! :-(
ولی ببینید چقدر عکسام قشنگن! سهند در حال باغبونی!! و سهند با مامان جون!


۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

نمایشگاه ساعت!

امروز توی مهد کودک نمایشگاه ساعت بود. من یادم رفته بود که دیشب ساعت درست کنم! مامان هم امروز زودتر از من و بابا رفت سرکار... من و بابا داشتیم آماده میشدیم که بریم مهد و یه دفعه مامان یادش اومد و به بابا زنگ زد و گفت! من و بابا به سرعت هرچه تمام تر هول هولکی این ساعت رو درست کردیم و ببینید که چقدر هم قشنگ از آب دراومد!!!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

سهند شناگر!

شروع کلاس شنا!
:-)
این هم یه عکس از کافی شاپ استخر بعد از یک روز شنای سخت!!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

اسکیت!

من از امروز رفتم کلاس اسکیت!
امروز اولین جلسه ام بود و مامان ازم فیلم گرفت.
وقتی اومدیم خونه مامان فیلم رو نشون بابا داد و بابا خیلی ذوق کرد!!
هورا!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۵, شنبه

تولد 5 سالگی من...

دیروز و پریروز تولد من بود!!
امسال من دو تا جشن تولد داشتم!!
کلی اسباب بازی و کادو و 2 تا کیک!
از همه متشکرم!
من الان یه پسر خوشگل و دوست داشتنی 5 ساله ام!!
یعنی 5 سالم تموم شد رفتم توی 6 سال!
هورا!!!!

۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

شروع سال 1394 مبارک!

سال نو بر همه مبارک!!!
ما دیروز بعد از 16 روز از شمال برگشتیم تهران!!
کلی خوش گذشت بهمون! عکساشو اینجا میذارم !
راستی امسال عید یه دوچرخه از مامان و بابا عیدی گرفتم! خیلی خوشگله! روز اول فروردین همینجا رفتیم دوچرخه فروشی.... تا اونجا بهم نگفتن عیدیم چیه! اونجا که دیدم دوچرخه میخوام انتخاب کنم کلی ذوق کردم! چند تاشونو سوار شدم تا این یکی رو انتخاب کردیم.. توی دوچرخه فروشی گیج شده بودم و این طرف اون طرف میرفتم! آخه اونقدر دوچرخه زیاد بود که نمیشد انتخاب کرد!! هورا!! از امسال با بابا میریم پارک که دوچرخه رو بدون چرخهای کمکی یاد بگیرم! :-)

۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

چهارشنبه سوری....

امروز آخرین چهارشنبه امساله...
دیروز توی مهد کودک جشن چهارشنبه سوری داشتیم! بابا برام وسایل آتش بازی خریده بود و من با بچه های مهد کلی خوش گذروندم!! دیشب هم رفتیم خونه خاله زری آتش بازی!! :-) دیشب آرین و بردیا خونه خاله زری نبودن... ولی امیرحسین بود! من و امیرحسین با کمک مامان و بابامون بالن آرزومون رو فرستادیم روی هوا!! عمو خوشگو هم یه عالمه وسایل آتش بازی از بازار خریده بود! سه تا بته آتش درست کردیم و از روشون پریدیم! یه کمی دود داشت و چشمم اذیت شد! ولی خیلی خوب بود! بعدش هم که اومدیم توی خونه و کلی با امیرحسین بازی کردیم و کارتون دیدیم! :-)
دیروز روز خوبی بود!
امروز هم آخرین چهارشنبه است و هم آخرین روز مهد کودک... بابا و مامان هم آخرین روز کارشونه! هورا!! میخوایم 15روز با هم خوش بگذرونیم!! :-) 
برای همه شما سال خوبی رو آرزو میکنم... عیدتون مبارک!! 

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

جشن پایان سال 1393 مهد کودک ما....

سرای محله زرگنده - سالن آمفی تئاتر
....
دیروز مهد کودک ما (جهان کودک) به مناسبت عید نوروز 94 یه جشن ترتیب داده بود. خیلی جشن خوب و عالی بود!! مهمونای من مامان و بابا بودند! من 2 تا اجرای تک نفره و 4 تا اجرای گروهی داشتم!
مامان برام یه روپوش دکتری دوخته بود! آخه من توی اجرای نمایش مشاغل به زبان انگلیسی دکتر بودم! :-)
توی شعر استانهای ایران هم معرف استان خوزستان بودم! جاتون خالی بود! بندری میرقصیدم بیا و ببین!!
مامان و بابا از اجرای من خیلی راضی بودن!! به خاطر همین به خواست من ما از جشن رفتیم خونه خاله لیلا!!
دیروز خیلی روز خوبی بود!!

۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

BalCafe.. یک روز بی استراحت!!





دیروز با مامان و بابا رفتیم برای جشن آخر سال مهد کودک لباس بخریم. خیلی خسته شدم و آخرش کلی گریه کردم که حوصله ام سررفته و خسته ام! بابا توی ماشین کلی پاهامو ماساژ داد تا خستگیشون در بره. ولی شب که رسیدیم خونه بازم درد میکرد! از بس موقع خرید شیطونی کردم و دویدم! مامان سر میز شام با یه دست غذا میخورد و با یه دست پای منو میمالید!
قسمت خوب دیروز وقتی بود که رفتیم کافی شاپ! خیلی بهم خوش گذشت!! خودم از روی عکسای منو انتخابم رو به گارسون گفتم اونم اسماشونو بهم گفت! البته اسم اینو که دارم میخورم خودم میدونستم! اسم اون کیک وسطی رو نمیدونستم!! بابا بهم قول داد که اگه از سرکار زود بیاد، امروز یه بار دیگه بریم کافی شاپ!

۱۳۹۳ اسفند ۶, چهارشنبه

یک شب خوب... شب تولد بابا....

سلام!
سه شب پیش تولد بابا بود. من و مامان و بابا، سه تایی رفتیم رستوران موفتار. من گفتم پاستا میخوام. ولی بابا به گارسون گفت پنه مرغ برام بیاره! من اصرار داشتم که نمیخوام، پاستا میخوام!! بابا میگفت بین همه پاستاهایی که توی منو هست این برام مناسبه. بقیه شون یا تند هستن یا من دوست ندارم. من فکر نمیکردم که پنه مرغ هم همون پاستا باشه!! 
ولی وقتی خوردم خیلی خوشمزه بود! گارسون میگفت سسش با خامه و شیره. مامان هیچوقت ماکارونی رو با خامه و شیر درست نکرده تا حالا!
هرچند که ماکارونیهای مامان خوشمزه تره! البته ماکارونی که بابا درست میکنه هم خوشمزه است!


۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

بیش از یک سال گذشت... به همین سادگی...

از زبان پدر:
سلام پسرم...
چند وقتیه اینجا برات نمینویسم. نه اینکه نخوام. اما یکسال گذشته کلی گرفتاری و درگیری داشتیم. خدا رو شکر اکثرشون رفع شد. کار هم که دیگه همیشه هست! :-) از این به بعد میخوام برات بیشتر بنویسم. الان نزدیک 5 سالت شده. هم بزرگتر شدی هم دوست داشتنی تر.... :-)  نمیدونی من و مامان چقدر دوستت داریم. اینکه میگم نمیدونی  واقعیته... هیچوقت هیچ بچه ای تا زمانی که خودش فرزندی نداشته باشه نمیتونه علاقه پدر و مادر نسبت به خودش رو به معنای واقعی درک کنه. بعضی چیزا توی این دنیا هست که باید حتما برات اتفاق بیافته تا متوجه عمق احساسش بشی.
فقط بدون که تو برای من و مامان قشنگترین و بهترین موجود روی زمین هستی... :-)
راستی امسال برای عید توی مهد یه برنامه دارید که توی یک قسمتش هر کدومتون میاین و یه قسمت از شعر استانهای ایران رو میخونید. قسمت تهران رو به تو داده بودن که اونقدر بازیگوشی کردی و رقصش رو یاد نگرفتی که دادنش به یکی دیگه از دوستات! دست آخر هم قسمت خوزستان با رقص سخت تر به تو رسید!!! راستش نمیدونم خاله چرا این کار رو کرد! ولی به هرحال من که راضی ام! مخصوصا وقتی دیدم که رقص خوزستانی رو خیلی بیشتر دوست داشتی! :-)
این شعر متعلق به آقای باغچه بان موسس اولین کودکستان توی ایران هست که مهد کودک شما تغییرات کمی توی شعر داده و میخواد که اجراش کنه... فکر کنم امسال جشن خوبی بشه... :-)
.. دوستت دارم... بابا