۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

تولدم مبارک

سلام خدای بزرگ و مهربون...
میدونم همه اینایی رو که میخوام بگم خودتون دیدید. ولی دوست داشتم اولین کسی باشید که توی اولین روز زندگیم باهاتون حرف میزنم.
امروز صبح، چهارم اردیبهشت ماه 1389 ساعت 8 و 8 دقیقه، بیمارستان دی، اتاق زایمان، جایی بود که وقتی برای اولین بار چشمامو باز کردم دیدم.... مامان بیهوش خوابیده بود و چند تا خانم دکتر منو تمیز کردند! فکر کنم مامان توی این نه ماه خیلی سختی کشید تا من امروز بتونم چشمامو رو به این دنیا باز کنم. منو بعد از اونجا بردن اتاق نوزادان. اونجا چند تا خانم پرستار از من مراقبت میکردن تا اینکه بابا گفت منو ببرن توی اتاق مامان! مامان رو نیم ساعت قبل از من آورده بودند توی اتاق. مامان خوشگل من خیلی درد داشت. برای همین خانم پرستار بهش آمپول آرام بخش زده بود.. خدایا کمکم کن وقتی بزرگ شدم از آمپول نترسم! مثل یک مرد!
وقتی منو آوردن توی اتاق لحظه قشنگی بود! بابا چشماش حسابی اشکی بود! نمیدونم چرا چشماش اشک داشت! من وقتی ناراحتم گریه میکنم! بابا ولی ناراحت نبود! بابا میگه آدم بزرگا برای خوشحالی زیاد هم گریه میکنن! این آدم بزرگا خیلی موجودات عجیبی هستند! البته اینو هم بابا میگه!!
به هرحال امروز روز خیلی قشنگی بود! همونطور که بابا میخواست، امروزصبح بارون میومد...
من شدم یه پسر بارونی خوشگل و توپولی و سرخ و سفید! همونطور که مامان و بابا میخواستن!! خدایا شکر! من تقریبا چیز زیادی نمیدونم ولی میدونم شما چه کسی هستی.... شما همونی که امروز بابا و مامان با تمام وجودشون دوستت دارن...
خدایا، به مامان و بابا کمک کن که بتونند منو خوب بزرگ کنن... بهشون کمک کن که منو سالم و سلامت نگه دارن. همونطور که تو دوست داشته باشی....
بابا میگه خدا آدمای اندازه منو خیلی دوست داره!! خدایا مامان و بابا رو هم اندازه من دوست داشته باش... تا حالا که داشتی! خدایا متشکریم!!
از طرف سهند کوچولو و مامان و بابا!

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

فقط 10 روز

امروز 24 فروردینه... بابا میگه حدود 10 روز دیگه من به دنیا میام.... این روزا بابا یه جوریه.... خودشم نمیدونه چرا اینطوریه! میگه یه حس خوبه همراه با هیجان و اضطراب.... من هنوز معنی این کلمه ها رو نمیدونم...... ولی مهم اینه که بابا و مامان این روزا خیلی خوشحال تر از قبل هستند.... دیشب بابا کلی عکس و فیلم از مامان و اتاقم گرفته.... یه عالمه اسباب بازی اونجا هست که فعلا بابا باهاشون بازی میکنه تا من بیام!!!
فقط 10 روز تا تولد من.........
خیلی حس عجیب و زیباییه....