۱۴۰۳ آذر ۱۸, یکشنبه

پس از ماه ها..

 سلام،

بابا بعد از ماه ها دوباره اینجا داره مطلب مینویسه.

این مدت که بابا اینجا نبود خیلی اتفاقات افتاد.. من هم خیلی بزرگتر شدم و خیلی چیزای بیشتری یاد گرفتم. یکی از چیزایی که یاد گرفتم و دارم سعی میکنم که انجامش بدم اینه که دوستان بیشتری داشته باشم و دایره دوستانم رو بزرگتر کنم.

امسال جشن سال نو مدرسه برگزار نمیشه. به خاطر اتفاقاتی که توی گرجستان و به خصوص توی تفلیس داره میافته. تظاهرات و اعتراضات به خاطر تعلیق روند ورود به اتحادیه اروپا و قوانینی که بهش میگن قوانین روسی.

چند روز دیگه یک پولتیشن میخواد از آلمان بیاد مدرسه که به سوالات کلاسهای بالاتر در این مورد جواب بده. معلم ما گفته کلاس ما هم میتونه توی این جلسه شرکت کنه ولی نیاز نیست سوال بپرسه.

راستی گفتم میخوام دایره دوستام رو بزرگتر کنم. دلیلش رو براتون بگم.

یکی از دوستانم که سال گذشته با خانواده اش رفت آلمان، چند وقت پیش یه نامه خداحافظی و تشکر برام نوشت و دیگه خبری ازش نبود. چون میدونستم که دپرشن داره و قبلا هم چند بار حرف خودکشی زده بود، حدس زدم که اینبار اینکار رو کرده. خیلی ناراحت بودم تا اینکه یه روز با اصرار بابا دیگه بهش گفتم دلیل ناراحتیم چیه. اولین بار بود که به خاطر موضوعی به جز خودم و مامان و بابا توی بغل بابا گریه کردم.

بابا سعی کرد ساپورتم کنه و یک هفته ای خیلی حواسش بیشتر از قبل به من بود. ازش خواسته بودم به مامان نگه. چون مامان به اندازه کافی نگرانیهای خودش رو داره و نمیخواستم ناراحتش کنم. بابا هم با اصرار من قبول کرد به مامان چیزی نگه.

بالاخره هفته قبل دوستم بهم پیام داد و خیلی خوشحال شدم از اینکه حدسم اشتباه بوده.

به بابا که گفتم بابا هم خیلی خوشحال شد. ولی بهم گفت این تجربه خوبی برای من شد.

بابا میگه اول اینکه باید دایره دوستانت رو بزرگتر کنی و دوستان بیشتری داشته باشی تا با نبود یکیشون هر چند کوتاه، حس نکنی خالی شدی و دیگه کسی رو نداری. دوم اینکه  تا هرچقدر که امکانش هست از دوستی که نمیتونی برای مشکلش کاری کنی (اون هم مشکل به این بزرگی) دور بشی. چون وقتی کسی داره غرق میشه، یا تو رو هم با خودش غرق میکنه یا باید بتونی نجاتش بدی. غیر از این دو راه راهی نیست. پس وقتی نمیتونی کسی رو نجات بدی اتفاق بده میافته.

ولی بابا از اینکه من حتی تو این شرایط سخت به فکر مامان بودم به من افتخار میکنه. 



۱۴۰۳ اردیبهشت ۸, شنبه

My new friend Mijo

من یه دوست جدید پیدا کردم. 👬

از طرف مدرسه از یک مدرسه توی هامبورگ دعوت شده بود که برای 10 روز بچه های هم کلاس ما رو بیارن و مهمان ما باشن.

خیلی بهمون خوش گذشت. این یک هفته که گذشت خیلی جاها رفتیم هم با مدرسه هم با مامان و بابا. 

هرچند از نظر برنامه ریزی هفته خیلی فشرده ای رو گذروندیم، ولی همه مون از این تجربه خوشحالیم و لذت بردیم.

این هم عکس پرواز Mijo که داره برمیگرده خونه.

امیدوارم سفر خوبی داشته باشی و باز هم همدیگرو ببینیم. مراقب خودت باش.








۱۴۰۲ آذر ۱۰, جمعه

Vashlovani trip


 





















سلام.

سفر دو روزه واشلوانی با معلمها و هم کلاسیها تموم شد و من برگشتم خونه.

این اولین سفرم بود که شب رو پیش مامان و بابا نبودم. تجربه بزرگی برام بود.

برای مامان و بابا هم تجربه بزرگی بود. نگرانی این دو روز چیزی بود که تا حالا تجربه نکرده بودن. ولی از اینکار من راضی هستن و حالا که برگشتم خیلی خوشحالن. البته اینا رو که من نمیدونم. چون بهم نگفتن نگران بودن. 😅😅

۱۴۰۲ مهر ۱۷, دوشنبه

سلام!!

 

چند ماه بود که بابا اینجا چیزی نمینوشت. میدونید چرا؟

چون گوگل اکانت بابا به دلیلی نامعلوم از دسترس خارج شده بود! بابا بعد از چند ماه نامه نگاری با گوگل تونست اکانت رو برگردونه و حالا من بازم اینجام. :-)

این چند وقت که اکانت بابا از دست رفته بود خیلی اتفاقات افتاد. خوب زندگی پر از اتفاقات خوشایند و ناخوشاینده. یکی از اتفاقات خوبش سفر ما به آلمان بود. 

اینم چند تا از عکساش
































الان دو هفته است که مامان رفته ایران به مادرجون سربزنه. فردا عصر برمیگرده و من و بابا خیلی خوشحالیم. :-)

YAY!! :-)

۱۴۰۲ تیر ۶, سه‌شنبه

الان که بابا داره این رو مینویسه تازه تب من قطع شده.

 امروز قرار بود از طرف مدرسه یه سفر دو روزه ما رو ببرن Jomardi X-park. صبح که بیدار شدم گلودرد داشتم و بینی ام هم گرفته بود. ولی با بابا تصمیم گرفتیم که برم. چون سفر خوبی بود.



چون حالم زیاد خوب نبود نتونستم عکس بگیرم و فقط یه فیلم کوتاه از زیپ لاین جررد گرفتم. 

پارک حدود 60 کیلومتر خارج از تفلیس بود. عصر حس کردم حالم بدتر شده. بابا با تاکو تماس گرفت گفت یه تاکسی بگیرن منو برگردونن خونه. ولی تاکو موفق نشد تاکسی بگیره. خلاصه بابا با تاکسی اومد اونجا منو برداشت برگشتیم خونه. 

آب مرغ بهم داد و دارو هم عصر گرفته بود بهم داد و خوابیدم. ولی تب کردم. 

 الان که بابا داره این رو مینویسه تازه تب من قطع شده.

اینم یه خاطره شد..

۱۴۰۲ تیر ۳, شنبه

Tbilisi Deutsch International

 


The last week of the school year 2023.

Tbilisi Deutsch International
















فردا جشن فارغ التحصیلی منه. هفته دیگه هم سال تحصیلی تموم میشه.

بابا میگه به من افتخار میکنه. چون کار بزرگی کردم. تموم شدن سال تحصیلی با نمره های خوب توی یه مدرسه آلمانی توی یه کشور گرجی زبان، کار هر کسی نبود. 

به امید موفقیت های هرچه بیشتر

۱۴۰۲ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

آقا جون دوست داشتنی، خداحافظ

 پدر:

پسرم دیشب خبر بدی به من رسید. عصر که اومدم خونه مامان ناراحت بود میگفت آقاجون رو از خوی آوردن توی بیمارستان بستری کردن. ولی من دلداریش دادم که مثل دفعه های قبل خوب میشه و برمیگرده خونه.

شب عمو امیر به من مسیج داد که متاسفانه آقاجون فوت کرده. مثل این بود که دنیا روی سرم خراب شده باشه. نمیتونستم به مامان بگم چون باید صبر میکردم صبح بری مدرسه بعد بهش بگم. میدونی، روزای آخر مدرسه بود و نمیخواستم روحیه ات خراب بشه و بتونی این یک هفته آخر رو هم بگذرونی. 

صبح که رفتی مدرسه به مامان گفتم. خیلی سخته این روزا. ولی روزی که این رو بخونی سختیهاش گذشته. 

هرچند که آقاجون برای همیشه بین ما جاش خالیه، ولی توی قلبهای ما زنده است. 

میدونی پسرم، مهم نیست آدم کی بره، مهم اینه که وقتی میره، مثل آقاجون، خاطراتی که به جا میزاره همه خوب باشن. مهم اینه که همه دوستش داشته باشن. مهم اینه که کسی رو اذیت نکرده باشه، مهم اینه که چهره خندان و لبخندش یاد آدما بمونه. ..  و آقاجون همینطوری رفت.

قرار شد امشب مامان بره تهران برای مراسم. من پیش تو بمونم و بعد از سفر مدرسه که با همکلاسیهات داری، کم کم این خبر رو بهت بگم که بتونیم چهلم آقاجون توی مراسمش با هم شرکت کنیم.

خیلی برام سخته که نمیتونم توی مراسم دفن و ختمش باشم. خیلی سخت تره که نمیتونم این روزای سخت رو کنار مامان باشم. ولی میدونم آقاجون هم دوست داشت تو نتیجه خوبی از مدرسه ات بگیری. برای همین تصمیم گرفتم کنار تو بمونم.

میدونم که آقاجون هم اینطوری از من راضیه.

"روحت شاد مرد دوست داشتنی. همیشه توی قلبهای ما زنده ای."

امروز خیلی غم دارم پسرم..